...اکسیژن مسموم
چقدر خسته ام ... بوی نم میدهد ؛ دیوار های آجری این شهر! نمِ غربت! خسته ام از تکرار بیهوده ی ساعت ها ... این زمان های وحشی ! که روح آدم را ... میان کالبد سیاه ابعاد ، فرسوده میکند! محدودیت این مکانی که آدم را به انزوا می کشد . آدم را کلافه می کند ... چهارچوبی که نمیگذارد پایت را بیشتر دراز کنی ، بیشتر از گلیمِ ... دیگران! همیشه یک باید ها و نباید هایی هست که مجبورت میکند خودت نباشی! همیشه ... درگیر هنجار هایی بوده ایم که تخطی کردن از آنها ... جُرم است ! مرزهایی از جنس درد ... از جنس خون ... تمام هویتم را احاطه کرده! و درد .... آغاز آفرینش بود !... دردِ شروعی تازه ، دردِ هنجار های نو! شاید ما خون بهایِ ... این همه قانونیم!!! پ.ن : خسته ام از تکرار زمان های وحشی ... که روح آدم را...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |